قبلا پدرم من را تا در دانشکده برده بود. درست است که در این دانشکده لعنتی ترم اولی محسوب می شدم اما آنقدرها هم با قوانین لعنتی اش بیگانه نبودم که ندانم اجازه بردن ماشین شخصی را نمی دهند . ما قبلا قانون را شکسته بودیم ولی آن روز نگهبان بد روی بد خوی بسیار بسیار زشت من را جلوی حراست پیاده کرد و دستور داد که بقیه مسیر را با سرویس دانشگاه بروم.
.
سرویس دانشگاه مینی بوس سبز زشتی بود که در آن لحظه تنها چیزی بود که در نظرم زشت تر از نگهبان حراست آمد. من علیه حکومت خودکامه نگهبان حراست شوریدم و به ظلم آشکارش پایان دادم و نامم ژان دارک بود و مینی بوس سبز زشت را به نشانه اعتراض به آتش کشیدم و امتی پیرو من بودند. منی که تمام عمر پیغمبر امت کرها و کورها بودم.
.
بعد سوار مینی بوس کاهویی شدم. کاهویی که کرم آن را خورده بود. کرمی که در مغز نگهبان حراست لانه کرده بود. گام اول را هنگام سوار شدن محکم برداشتم و محکم تر از آن پایه صندلی ای بود که ساق پایم تق به آن خورد و خورد شد. صندلی ای که به پسری تعلق داشت که اصلا معلوم نبود در سرویس دخترها چه غلطی می کند؟
.
هنوز پای مجروحم فرصت درد گرفتن پیدا نکرده بود که توق کله ام به سقف کوتاه نکبتی مینی بوس برخورد کرد و در همان قدم دوم به فنای سگ رفتم.
چهارگوشه مینی بوس را بوسیدم و خداحافظی کردم. بوسه ای به طعم کاهو.
.
بعد از همه اینها روی صندلی یکی مانده به آخر ولو شدم مثل سربازی شکست خورده که مینی بوس ارتش پدرش را در آورده باشد. تازه نصف مانتو ام زیرم گیر کرده بود و شبیه سربازی بودم که علاوه بر در آمدن پدرش یک وری روی صندلی نشسته. هندزفری هایم را گذاشتم.
.
از مینی بوس پیاده شدم و جاستین تیمبرلیک در گوشم عربده می کشید که please Mr Kennedy و من هم تکرار می کردم که واقعا پیلیز مستر کندی، پیلیز در پایان امروز همچنان سالم و یک تکه باشم.
.
در اصلی دانشکده را بسته بودند و ما باید از در فرعی و کوچکی وارد می شدیم که حداقل نسبت به در اصلی پله های کمتری داشت اما درهایش شیشه ای نبود و من نتوانستم فرق بدی را که امروز صبح باز کرده بودم کمی مرتب کنم.
.
توی راهرو آقای "ی" ایستاده بود که سر جریان انتخاب واحد من را به بلاهت و حماقت می شناسد و تنها چیزی که می توانست صبح دل انگیزم را کامل کند دیدن پوزخند احتمالی ایشان بود. پس کوله ام را بغل کردم و زیر لب گفتم پیلیز مستر کندی.
.
پس از این همه هیجان به کلاسی رسیدم که خالی بود و تازه یادم افتاد که این کلاسم یک هفته در میان برگزار می شود و حالا باید دو ساعت را تنها گوشه کلاس کز کنم با گوشی ای که تنها 38 درصد شارژ دارد و باید من را تا ساعت پنج ببرد.
.
پیلیز مستر کندی.
درباره این سایت