اینجا هنوز تابستان است. تابستان داغ و کوفتی 2010 که هلند لعنتی به فینال جام جهانی اش صعود کرد. هنوز پاییز در راه مانده و ما داریم کم کم نگرانش می شویم.
کجا مانده؟ چرا هنوز به خانه هامان هجوم نیاورده و همه را اسیر گلو درد و آبریزش بینی نکرده؟ چرا شهر را خیس و خالی از آدم نکرده؟ مگر نمی داند ما از آدم ها بدمان می آید و از دانشکده جدید و از آب انبه و پیاده روی و شامپوی تخم مرغی؟ شاید فهمیده که ما از خود پاییز هم بدمان می آید و برای همین قهر کرده؟
پاییزی که خودمان هم در آن به دنیا آمدیم در سالی که هیچ کس به فینال جام جهانی اش صعود نکرد. در ماهی که آلمان انگلیس را یک بر صفر شکست داد. این را از گوگل یاد گرفتم. خودم که آن روزها را به خاطر نمی آورم. هنوز بیست روز مانده بود که متولد شوم.
به چه فکر می کردم آن روزها؟ به پاییز و هوای کوفتی اش؟ به آلمان و نتایج ضعیف اخیرش؟ یا به دانشکده نفرت انگیز و. همه چیزش؟ شاید اصلا به هیچ چیز فکر نمی کردم و تنها به سقف زل زده بودم در حالی که ویلی نلسون یک آهنگ غم انگیز گاوچرانی می خواند. تصور می کردم گاوچرانی هستم در غرب وحشی وحشی که با نزدیک شدن پاییز مرموزتر و مرموزتر می شود.
درباره این سایت